در سریر کوره راه سرد
کین تن برده به صدها درد
با صدای شوم زنجیری به پاهایش
ز هر بانگ رهائی دل بریده
و ناپایانِ بغض ماه را در آبِ دیده، باز دیده
میکشد افتان و نالان
هق هقِ گوی فلاکت را به دنبال
وز پیاش
بی هیچ فکر خام
لاشخور برمیکشاند بال
از طمع، آب دهانش میچکد بر پنجهی تیزش
روزهاش خواهد شکست امشب
سور و شوری بر سر میزش
از تن خام، استخوان خام و خون خام
علت من چیست؟!
میپرسد به آرامی درون خود
با همان آرامی سنگین و ترسآلود
که این ناهمرهان شهر خوابآلود
شنیدند از نسیم بدخبر
کز سوی دریاها
بیارد تا دم درهای بسته
شام بیفانوس
با پچ پچ،
چو خاموشِ درون سنگ قبری منتظر
سالوس و سربسته
صدای پای اختاپوس!
با تنی نرم و ج
بیدرد
به یک لبخند نا انسان
ز خونِ سرد
دو پایش را ز آب شور دریاها
به سوی ساحل تاریک آورده
و با شش پای دیگر
بیصدا
موج هراسی میزند بر زورق دلها
صدای پای او چشمان خوابآلودهتان را
خوب میبندد
چنان بندد، که پلک و صورت و بینی
به یکدیگر بپیوندد
صلح جو»، ساکت
و صلحی» آورد قاطع
میان کلههای پرصداتان
در دوسوی آب شور و زرد آتلانتیک!
چنین صورتگر کابوس
در این گردون بیفانوس
با غلیان آب شور
میخندد!
چنانکه خونِ سردش را غلش آید
و شاید امشب از لذت
دو پای دیگرش را نیز
بیرون آورد از آب!
ثانیه بر ثانیه
لحظه به لحظه
بردهی نومید
میکشد افتان و نالان
هقهقِ گوی فلاکت را به دنبال
وز پیاش
بی هیچ فکر خام
لاشخور برمیکشاند بال
روزه ها خواهد شکست امشب!
تا نماند بر صلیب سینه هاتان تاب
تا که آید نرم
تقدیس صدای بیصدایش
از درون گوشتان بر چشم خوابتان
و از چشمان به خونتان
بیصدا آید به خوابتان
ز تشویش تجسمگاه هر کابوس
آرام و ج، بیشرم و نا انسان
صدای صلح جو»ی پای اختاپوس!
#زندیق